دلنوشته های مرد تنها

صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 19 صفحه بعد

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

ادامه ي مطلب


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 15 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 22:38 توسط امير حسين و ریحانه| |

صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 19 صفحه بعد

اگه میدونستی قطره ی بارون وقت دور شدن از ابرا چه حسی داشت

اگه میدونستی یه بندر وقت رفتن کشتی ها چه تنها میشه

اگه میدونستی درخت کاج وقت پر کشیدن پرنده ها چه غمگین میشه

اگه میدونستی رفتنت چه اتیشی به جونم کشید

اونوقت اینقدر راحت نمیگفتی خدا حافظ ...

نظر بدين

نوشته شده در پنج شنبه 15 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 22:33 توسط امير حسين و ریحانه| |

صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 19 صفحه بعد

 

داستان عشق داستانی است عجیب حتی برای خود عاشق.


عاشق اگر خود هزار غم در سینه داشته باشد، بی تاب نمی شود ولی اگر غم یار بیند و ناراحتی او را احساس کند، تاب و توان از دست می دهد.


عاشق دوست می دارد که همه بلاهای جهان بر او نازل گردد اما محبوبش در آسایش و شادی باشد. او تحمل تیغ بر قلب خود را دارد اما توان دیدن خار بر پای معشوق را نه.


و چنین است که عشق نهایت نهایت فنا شدن عاشق است در هوای معشوق.

 

نوشته شده در پنج شنبه 15 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 19:55 توسط امير حسين و ریحانه| |

صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 19 صفحه بعد

شیطان برای انسان سجده نکرد و انسان بی نماز برای خدا سجده نمی کند.

نوشته شده در پنج شنبه 15 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 19:51 توسط امير حسين و ریحانه| |

صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 19 صفحه بعد

 

غم راه آمدنش را خوب بلد است! باید راه آمدن با او را یاد بگیرم!!

یا اینکه راه دیگری را در پیش بگیرم ... راهی بسوی امید و تلاش ...

 

نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 13:21 توسط امير حسين و ریحانه| |

صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 19 صفحه بعد

با يک شکلات شروع شد . من يک شکلات گذاشتم توي دستش .او يک شکلات گذاشت توي دستم . من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . ديد که مرا ميشناسد . خنديدم . گفت :« دوستيم ؟ » گفتم : «دوست دوست » گفت : « تا کجا؟‌» گفتم : دوستي که « تا » ندارد !. گفت : « تا مرگ ! » خنديدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! » گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !‌»‌ گفتم :‌« نه نه نه ، تا ندارد » گفت :‌« قبول تا آنجا که همه زنده ميشوند‌،‌يعني زندگي پس از مرگ . باز با هم دوستيم . تا بهشت تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستيم.» خنديدم گفتم :« تو برايش تا هر کجا که دلت ميخواهد يک «تاا» بگذار . اصلا يک تا بکش از يک سر اين دنيا تا سر آن دنيا . اما من اصلا تا نميگذارم .» نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نميکرد . مي دانستم او ميخواست حتما دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا را نميفهميد. گفت:« بيا براي دوستيمان یک نشانه بگذاريم .» گفتم : « باشد تو بگذار .» گفت :‌« شکلات .هر بار که همديگر را مي بينيم يک شکلات مال تو يکي مال من . باشد ؟ » گفتم :« باشد .» هر بار يک شکلات ميگذاشتم توي دستش . او هم يک شکلات توي دست من . باز همديگر را نگاه ميکرديم يعني که دوستيم . دوست دوست . من تندي شکلاتم را باز ميکردم و ميگذاشتم توي دهانم و تند تند آن را ميمکيدم . ميگفت : « شکمو ، تو دوست شکموئي هستي » و شکلاتش را ميگذاشت توي صندوق کوچولوي قشنگي . ميگفتم :«‌بخورش ! » ميگفت :« تمام ميشود . ميخواهم تمام نشود . براي هميشه بماند .» صندوقش پر از شکلات شده بود . هيچ کدامش را نميخورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم :‌«‌اگر يک روز شکلاتهايت را مورچه ها بخورند يا کرمها . آنوقت چکار ميکني ؟ » گفت :« مواظبشان هستم . » ميگفت ميخواهم نگهشان دارم تا وقتي دوست هستيم و من شکلات را ميگذاشتم توي دهانم و ميگفتم : « نه نه نه تا ندارد . دوستي که تا ندارد . » يک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بيست سال شده است او بزرگ شده است من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده امشب تا خداحافظي کند . ميخواهد برود . برود آن دور دورها .. ميگويد :‌«‌ميروم اما زود برميگردم » من ميدانم . ميرود و برنميگردد . يادش رفت شکلات را به من بدهد . من يادم نرفت . يک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :‌«‌اين براي خوردن . » و يک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :‌« اين هم آخرين شکلات براي صندوق کوچکت » . يادش رفته بود که صندوقي دارد براي شکلاتهايش . هر دو را خورد و خنديدم . ميدانستم دوستي من « تا» ندارد .ميدانستم دوستي او « تا » دارد . مثل هميشه . خوب شد همه شکلاتهايم را خوردم . اما او هيچ کدامشان را نخورد . حالا با يک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد ؟! ...
نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:52 توسط امير حسين و ریحانه| |

صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 19 صفحه بعد

 

عکس های جالب وجدید عشقولانه

Persianv.com At site


Persianv.com At site


Persianv.com At site


Persianv.com At site


Persianv.com At site


Persianv.com At site


Persianv.com At site


Persianv.com At site

 

نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:45 توسط امير حسين و ریحانه| |

صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 19 صفحه بعد

از معلم دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت: حرام است
از معلم هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول محور نقطة قلب جوان میگردد
از معلم تاریخ پرسیدند عشق چیست؟گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان
استlove از معلم زبان پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:همپای
از معلم ادبیات پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:محبت الهیات است
از معلم علوم پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:عشق تنها عنصری است که بدون اکسیژن میسوزد
از معلم ریاضی پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:عشق تنها عددی است که هرگز تنها نیست
از معلم فیزیک پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:تنها آدم ربایی است که قلب جوان را به سوی خود میکشد
از معلم انشا پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد
از معلم ورزش پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت: تنها توپی است که هرگز اوت نمی شود
از معلم زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:عشق تنها کلمه ای است که ماضی و مضارع ندارد
از معلم زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت:عشق تنها میکروبی است که از راه چشم وارد میشود
از معلم شیمی پرسیدند عشق چیست؟؟گفت عشق تنها اسیدی است که درون قلب اثر می گذارد
واقعا عشق چیست....؟

نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:37 توسط امير حسين و ریحانه| |

صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 19 صفحه بعد

 


گفت بنويس گفتم با چه بنويسم قلم ندارم گفت با استخوانت بنويس گفتم مركب ندارم با چه بنويسم گفت با خونت بنويس گفتم ورق ندارم بر روي چه بنويسم گفت بر روي قلبت بنويس گفتم چه بنويسم گفت بنويس دوست دارم

 

 


شب را دوست دارام بخاطر سكوتش سكوت را دوست دارم بخاطر آرامشش آرامش را دوست دارم بخاطر بودنش در تنهايي تنهايي را دوست دارم بخاطر بودنش در عشق و عشق را دوست دارم بخاطر دوست داشتنش


وقتي که گريه کرديم گفتن بچه است................. وقتي که خنديديم گفتن ديونه است.................. وقتي که جدي بوديم گفتن مغروره............................. وقتي که شوخي کرديم گفتن سنگين باش............................. وقتي که حرف زديم گفتن پر حرفه................................................... وقتي که ساکت شديم گفتن عاشقه................................................... حالا ام که عاشقيم مي گن گناه

 

نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:35 توسط امير حسين و ریحانه| |

صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 19 صفحه بعد


با یاد رفیق است که دنیا زیباست / با عشق رفیق است که دنیا برجاست / فردا که ز دنیا رفتم ، این رفیق است که گوید خاک رفیقم اینجاست .

آمدنت را یادم نیست ، بی صدا آمدی و بی آنکه بدانم بی اجازه ماندی !

در گلستان هیچ گل ندهد بوی تو را / کنم هر دم آرزو که ببینم روی تو را .

زندگی بافتن یک قالیست ، نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی ، نقشه را اوست که تعیین کرده ، تو در این بین فقط می بافی .

یه گلدون پر از گل مال تو ، تو هم مال من ، دیدی بازم سرت کلاه رفت ، تو یه گلدون داری اما من یه دنیا گل دارم !

خاطرمان باشد ، شاید سالها بعد در گذر جاده ها بی تفاوت از کنار هم بگذریم و بگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود !

هرزگاهی دریا هوس میکنه به ساحل سری بزنه ، براش مهم نیست ساحل دستشو میگیره یا نه ، مهم اثبات وفاداری دریاست .

منم شبی به خاطره ها تبدیل میشوم / خط میخورم و ز هستی تعطیل میشوم / مرا به خاطره ها نه ، به خاطر بسپار .

در بلور چشم من یاد تو بود / در سکوتم شوق فریاد تو بود .

آسمون هرچی که داره ، ماه و خورشید و ستاره / وقتی چشماتو ببینه پیش چشات کم نمیاره

 

نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:32 توسط امير حسين و ریحانه| |


Power By: LoxBlog.Com